مى گفت:«میخواهم چیزى بگویم،فقد به فرمانده مان نگویید.»بچه اصفهان بود و از سربازهاى ارتش.
مى گفت:«حس كنجكاوى ام باعث شد وارد میدان مین شوم.وسط میدان یک جمجمه دیدم.از وقتى آن جمجمه را دیده ام.شب ها خواب ندارم.فكر مى كنم از بچه هاى خودمان باشد و الآن خانواده اش منتظرش باشند.»
رفتم تا كنار جمجمه رسیدیم.پیكرى هم آنجا افتاده بود كه مقدارى خاک روى آن نشسته بود. خاک ها را كنار زدیم و پیكر را روى برانكار گذاشتیم.
قصد بازگشت داشتیـم كه با خود گفتم حالا كه موقعیتى پیش آمده،خوب است گشتى بزنـم، شاید باز هم پیكرى پیدا شود.جلوتر زیر یک درخت،شهیدى افتاده بود با یک بى سیم و آن سوتر شهیدى دیگر و...
آن روز هفت شهید از شهداى دلاور ارتش پیدا شد.
همان سرباز،مثل باران بهارى اشک مى ریخت.تاب نیاوردم.
به سمتش رفتم تا دلدارى اش بدهم.
گفت:«آقا،وقتى دیدیم هفت شهید مهر و تسبیح داشتند،از خودم خجالت كشیدم.من خیلى وقت ها در خواندن نماز كوتاهى مى كنم.از امروز دیگر همه نمازهایـم را سر وقت مى خوانــم.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1